آقای یوسف نصراللهی:
سلام ودرود به روان پاک شهدا
شهید حاج علی نصراللهی درسال ۱۳۲۲در روستای بیهود دیده به جهان گشودند ودرتاریخ ۱۳۶۶/۱/۲۷در منطقه عملیاتی مریوان به درجه رفیع شهادت نایل گردیدند وپس از ۱۱سال گمنامی در اردیبهشت ۱۳۷۷ در مشهد مقدس تشیع و در بهشت رضا ارامیدند .
شهید حاج علی نصراللهی ساکن مشهد مقدس, دارای ۷ فرزند بودند ازسال ۱۳۶۲ در جبهه حضور داشتند
خاطره ای از فرزند شهید:
یک بار که پدر از جبهه امده بودند گفتند من در صف هستم به شوخی گفتم در صف تخمه مرغ پدر گفتند نه دختر م در صف شهادت هستم.
شهید حاج علی نصرالهی بسیار خانواده دوست بودند و احترام خاصی برای پدر ومادر شان قائل بودند، در تابستان امسال مرحومه مادر شهید به خودم میگفتند خداوند رحمت کند حاج علی مارا هرچه ازاذکار خدا یاد میگرفتند به من هم یاد میدادند
در سال ۱۳۶۶ وقتی از شهید نصرالهی خبری نشد شوهر خواهر ان شهید که پدر بنده میباشند و برادر شهید به مناطق عملیاتی رفتند وحدود ۱۰_۱۲روز را به جستجو پرداختند تا این که نشانی یکی از همزمان ان شهید راپیدا وسپس برای ملاقات همرزم شهید راهی تربت شدند ودر ان ملاقات همرزم ان شهید عنوان میکند که دراین عملیات نقشه عملیات لو رفته بود ودشمن بعثی نیرو هارا قیچی کردند وتنها چند نفر بیشتر از بچه ها برنگشتند
سلام خاطراتی از شهید حاج علی نصراللهی از لسان همسر گرامی ان شهید در سفر اخر ان شهید گفتند که خوابی زیبا دیدهاند اما هر چه خانواده اصرار کرند خواب خود را تعریف نکردند ولی از کارهای که انجام می دادند معلوم بود که خواب شهادت شان را دیده بودند تمام اجناس مغازه شان را می فروشند و به من گفتند که به کسی بدهی ندارم اما راجع به طلب هایم هر کی اورد که اورده هر کی هم نیاورد من حلالش کردم موقع اعزام هم با بچهها برای بدرقه شان تا راه اهن رفیتم در بین راه به بچهها گفتند هر کس برای خودش خرید کند بعد از خرید هم, با بچهها خدا حافظی کرند و رفتند و این اخرین باری بود که ما ان شهید بزرگ وار را دیدیم
سلام خاطر ه ای از شهید حاج علی نصراللهی از زبان اقای محمد عرب شهید بعد از مجروحیت به بیهود امده بودن بر اثر اثبات ترکش کمر ایشان چنان زخم شده بود که دو حفره ایجاد شده بود که انگشت در ان جا می شد و زخم عفونت کرده بود طوری که خواهر شان براشون ضد عفونی میکرد به یکباره گفتند طرح لبیک اعلام شده می خوام برم جبهه بهشون گفتم با این وضعیت خطرناکه براتون به من گفتند یعنی شما نمی میری ؟ گفتم چرا اخه حرفمو قطع کردن و گفتند این قدر میجنگم تا پیروز بشیم یا کشته بشیم.
آقای علیرضا ناظمی:
بیاد شهیدحاج علی نصرالهی عزیزوعرض ادب واحترام به خانواده وفرزندان محترمش می خواست برگرده جبهه بهش گفتم: تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست…… وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد…خواستم بهش اعتراض کنم که گفت: این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند دیگه حرفی برا گفتن نداشتم خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من رو داد.
آقای سعید ناظمی:
هر چه بیشتر در مورد شهدا و بخصوص شهید نصرالهی میشنوم بیشتر به بزرگی روح این بزرگواران پی میبرم تصور اینکه کسی با داشتن هفت فرزند بدون هیچ دغدغه ای سالها در جبهه ها حضور داشته باشه سخته
و جوابی ایشون در پاسخ به حاج اقای ناظمی در مورد عدم لزوم حضور ایشون در جبهه واقعا تکان دهنده بود و نشان از اسمانی بودن روحشون داشت خداوند بر درجاتشان بیافزاید (در مورد شهدا شخصا از بکار بردن جمله خدا بیامرزشون اکراه دارم)
خدایا مارو شرمنده شهدا نکن
آقای محمودعبداللهی:
شهید محمود کاوه و شهید حاج علی نصرالهی در مریوان
آقای محمودعبداللهی:
پیکر شهید حاج علی نصرالهی
آقای عباس عبداللهی:
تشیع پیکر شهید نصرالهی سال ۷۷مشهد